
گفتوگو با حجتالاسلاموالمسلمین سعادتنژاد
حاجقاسم، سرآمد اخلاقیات و معنویت بود
خاطرات حجت الاسلام والمسلمین اسماعیل سعادت نژاد نماینده سابق، ولی فقیه در سپاه قدس از سردار سپهبد حاجقاسم سلیمانی
بهعنوان اوّلین سؤال، اوّلین باری که حاج قاسم را دیدید کجا و کی و در چه شرایطی بود؟
ورود من به سپاه در سال 62 بود و چند ماهی را در منطقهی شش سپاه بهعنوان مسئول عقیدتی مشغول خدمت بودم. در آن ایّام منطقهی شش سپاه مرکب بود از سه استان سیستان و بلوچستان، هرمزگان و کرمان و فرمانده منطقه هم برادر عزیزمان آقای اشجع بود. ایشان بهدلیل اینکه این سه منطقه محرومیت خاصی داشتند و نیروی کیفی بیشتری را مورد نیاز داشت، به فرماندهی کل سپاه پیشنهاد دادند که یک منطقهی محروم منتزع از منطقهی شش شود و یک منطقهی نیروخیزی بهجای آن ملحق شود. بهدلیل همین هرمزگان منتزع شد از منطقهی شش شد و استان یزد ملحق شد.
در این تغییر و تحولی که بهوجود آمد، آقای اشجع مسئولین استان یزد را به یک جلسهای به منطقهی شش دعوت کرد و برادر عزیزمان شهید حاج قاسم را هم به آن جلسه برای ارائهی گزارشی پیرامون وضعیت جبهه دعوت کرد که آن موقع ایشان فرماندهی لشکر ثاراللّه را به عهده داشت. در آن جلسه ازجمله شخصیتهای عزیز و بزرگواری که از یزد آمده بودند و حضور داشتند، مرحوم آیتاللّه روحاللّه خاتمی، امام جمعهی وقت یزد بود.
هنگامی که برادر عزیزمان حاج قاسم در آن جلسه آمد، جلوی جمعیت ایستاد و شروع به صحبت و ارائهی گزارش کرد. ایشان بهگونهای صحبت کرد و مطالب معنوی ریشهدار و عمیقی را بیان کرد که جمعیت به گریه افتاد. حاج قاسم آن موقع شاید 27 سال بیشتر سن نداشت، ولی چنان سخنرانی و صحبت عرفانی کرد که شخصیت روحانی مجتهد مسلّمی مثل مرحوم آقا روحاللّه خاتمی را به گریه انداخت. این عمق تأثیرگذاری معنوی حاج قاسم را بیان میکند. اصلاً آن جلسه را حاج قاسم قبضه کرد و در دست گرفت و من از آنجا واقعاً شیفته و دلدادهی حاج قاسم شدم.
بهلحاظ کاری از چه زمانی شما بهطور نزدیک با ایشان مرتبط شدید؟
بعد از مناطق یازدهگانه، مناطق چهارگانه تشکیل شد و چهارگانه هم عمری نیاورد و منحل شد و سپاههای استانی و یگانهای رزم و نیروی زمینی و هوایی و دریایی سپاه تشکیل شد. یگان رزم استان کرمان هم دو یگان؛ یعنی لشکر ثاراللّه و تیپ زرهی ذوالفقار بود. بهلحاظ مسئولیت، من نمایندگی دفتر امام در سپاه استان کرمان را عهدهدار بودم و قهراً میبایست با یگان رزم استان هم در ارتباط باشم. به همین دلیل آمدوشد به جبهه و لشکر داشتم. خدا رحمت کند شهید محلاتی، نمایندهی وقت امام در سپاه شخصاً بهصورت کلی مسئولیت دفتر نمایندگی یگانهای رزم را به مسئولین دفاتر نمایندگی سپاههای نواحی کشور واگذار کرد. بنده هم بهلحاظ اینکه مسئول نمایندگی سپاه استان بودم، مسئولیت دفتر نمایندگی در لشکر ثاراللّه را هم عهدهدار شدم. بهعلاوهی این مسئولیتها، شهید محلاتی در یک سفری که به لشکر ثاراللّه در جبهه آمد، حقیر را بهعنوان مسئول دفتر نمایندگی امام در لشکر ثاراللّه معرفی و مقرر کرد که من زمانهای پیش رو را به دو بخش تقسیم کنم؛ بخشی را در لشکر و بخشی را در سپاه استان باشم.
لذا بهلحاظ کاری و تشکیلاتی طبعاً بنده در لشکر ثاراللّه مسئولیت داشتم و حاج قاسم هم فرمانده لشکر بود و با ایشان مرتبط بودم. بهعلاوه اینکه بنده در چهارچوب مسئلهی مسئولیت خودم را خلاصه نکردم، بلکه تمام سعی و کوششم بر این بود که آخوند باشم و بروز و ظهور آخوندی در جبهه و یگان داشته باشم، خصوصاً در وقتهایی که عملیاتها انجام میشد. لذا از آن به بعد حضور منظّم مخصوصاً در وقتی که عملیات میشد، یک ماه در لشکر مستقر میشدم و در بین عزیزان رزمنده و حاج قاسم در شبهای عملیات بودم.
همانطور که اشاره کردید، حضرتعالی در عملیاتهای مهمی شرکت داشتید و لحظات سختی بر یگانها ازجمله لشکر 41 ثارالله در این عملیاتها خصوصاً عملیات بدر، خیبر و والفجر 8 گذشت. در این لحظات سخت مواجههی شهید سلیمانی با بحرانها چگونه بود؟
ببینید من وضعیتهای گوناگونی را با شهید حاج قاسم دیدم. بهعنوان نمونه چند مورد را قبل، حین و بعد از عملیات خدمتتان عرض میکنم. یکی از عملیاتهای سختی که طراحی و برنامهریزی شد، عملیات والفجر 8 و مسئلهی فتح فاو بود. در این عملیات اوضاع خیلی سخت به نظر میرسید و واقعاً هم سخت بود. ما گردان غواص را برای تمرین به بهمنشیر میبردیم. فرمانده گردان غواص لشکر، شهید حاج احمد امینی بود. یادم هست یک روز که در بهمنشیر داشتند تمرین میکردند، من و حاج قاسم با هم چگونگی تمرین و آموزششان را میدیدیم و بچهها یک فضای معنوی خاصی ایجاد کرده بودند و بهصورت دسته جمعی علی علی میگفتند. همینجوری که عرض بهمنشیر را میرفتند و برمیگشتند، دیگر نفس کم آوردند و خیلی سختشان بود. همانجا به ذهن من و حاج قاسم این موضوع آمد که این بچهها بهمن شیر را بهسختی میروند و میآیند و چگونه میخواهند اروند را با آن عرض وسیع و وحشی طی کنند.
چندروز مانده به عملیات، یک روز صبح من کنار شهید حاج قاسم ایستاده بودم و حاج قاسم همینجوری روبهروی آفتاب مشرف به اروند، کنار علیشیر ایستاده بود که یک مرتبه حاج قاسم به رودخانهی وحشی اروند نگاه کرد و بغض گلویش را گرفت و با صدای بلند شروع به گریه کرد. من هم با گریهی او، گریهام گرفت. گفتم حاج قاسم چرا گریه میکنی؟ گفت بچههای مردم به دست من افتادهاند و چند روز دیگر که این بچههای معصوم را به این رودخانهی وحشی رها میکنم، چه اتفاقی برایشان میافتد و خدا با ما چه میکند. خیلی سختش بود و خدا خواست و یک مرتبه آیهی «كَلَّا ۖ إِنَّ مَعِيَ رَبِّي سَيَهْدِين» به زبان و دلم جاری شد و گفتم حاج قاسم ناراحت نباش، وقتی فرعونیان داشتند قوم موسی را تعقیب میکردند، اصحاب موسی به او میگویند ما داریم به آب میرسیم و فرعونیان هم در تعقیب ما هستند و ما را دستگیر میکنند و چه به سر ما خواهد آمد. حضرت موسی میفرماید نه، خدا با ماست و او دستمان را میگیرد و هدایتمان میکند. تا من این را گفتم، نفسی در حاج قاسم دمیده شد. خدا میداند با تلاوت این آیه، یک قدرت و معنویتی را در دل حاج قاسم بهوجود آورد که تا آخر عملیات والفجر 8 دیگر سختی کار را من جلوی حاج قاسم ندیدم و به تمام معنا به کمک و عنایت خدا مطمئن بود.
اگر صحنهی معنویت جبهه و این عملیات را بخواهیم در نظر بگیریم، عملیات والفجر 8 خیلی بالا بود؛ چون بچهها در عملیات والفجر 8 بهترین راز و نیازها، گریهها و تهجدها را به درگاه خدا داشتند. اگر همهی عملیاتها را از نظر معنوی رتبهبندی کنیم، یگان ثارالله در عملیات والفجر 8 بالاترین رتبهی معنوی را داشت. حاج قاسم چند روز مانده به عملیات از حاج احمد پرسید بگو ببینم وضع گردان چطور است؟ گفت خیلی خوب است. گفت چطور خیلی خوب است؟ گفت برای اینکه بچهها خوب گریه میکنند و همهشان اهل نماز شباند. همین که میگویی السلام علیک یا اباعبداللّه و السلام علیک یا فاطمه الزهرا گریه میکنند و اشک میریزند. به همین دلیل به رزم و پیکارشان و شکستن خط در شب عملیات امیدوارم. بچههای حاج احمد جزء نمونه گردانهایی بودند که در شب عملیات والفجر 8 خودشان را زودتر از همه به ساحل دشمن رساندند و توانستند از اروند بگذرند و آن منطقه را فتح کنند.
من یک نمونهی دیگر را بگویم. یادم است در عملیات کربلای 4 حالت سختی را در حاج قاسم دیدم. عملیات کربلای 4 با یک هدفگذاری خاصی برنامهریزی و شروع شد و یک شب هم بیشتر طول نکشید که دستور عقبنشینی دادند. بهدلیل اینکه عملیات لو رفته بود. ما شب را در قرارگاه تاکتیکی در خرمشهر بودیم و لشکر هم چند تا گردانش در امالرصاص عمل کرده بود و خیلی هم لطمه دیده بودند و تعدادی از بچهها شهید شده بودند و جنازههایشان در امالرصاص مانده بود. عدهای از بچهها مجروح شده بودند و نهایتاً هم عقبنشینی کردند و برگشتند. صبح من منتظر بودم ببینم چه اتفاق میافتد که یک دفعه پیک حاج قاسم در سنگر قرارگاه تاکتیکی آمد، فکر کردم حاج قاسم هم پشت سرش است، ولی نبود. از او پرسیدم حاج قاسم کجاست؟ گفت حاج قاسم بیرون سنگر است. کأنه احساس کردم حاج قاسم شرم دارد از اینکه در جمع بچهها بیاید، بهخاطر این وضعیتی که در عملیات بهوجود آمد. من از سنگر بیرون رفتم و حاج قاسم را دیدم که درون خودش است و غم عالم بر او وارد شده است. واقعاً هم غمناک بود که با این همه شهید باید عقبنشینی میکردند. این وضعیت خیلی حاج قاسم را بههمریخته بود. من به حاج قاسم گفتم چرا ناراحتی؟ ایشان گفت مگر نمیدانی کربلا چه خبر است؟ مگر کربلا الگوی ما نیست؟ به ایشان گفتم با همهی آنچه که در کربلا اتفاق افتاد و امام حسین همهی داروندارش را از دست داد و تمام عزیزانش تکه پاره شدند و روی زمین افتادند و زن و بچهاش در محاصرهی دشمن قرار گرفتند و تنها ماند، ولی در مقابل دشمن استوار ماند و شما هم شاگرد این مکتباید.
این را که عرض کردم، یک حال دیگری در حاج قاسم بهوجود آمد. رفت کربلا و از کربلا الگو گرفت و به بچهها گفت سریع به موقعیت شهید حاج مهدی کازرونی در اهواز بیایید تا آنجا جلسه داشته باشیم. در آن جلسه حاج قاسم بهگونهای صحبت کرد که انگار هیچ چیز اتفاق نیفتاده است. گفت بچهها ما بر اساس تکلیف و وظیفه جنگیدیم و پیام امام در عملیات بدر را خواند و گفت انبیاء الهی هم بعضاً در برنامههایشان موفق نبودند و آنها هم از نظر ظاهری دچار شکست شدند، امّا هیچگاه ناامید و مأیوس نشدند، بلکه محکم و استوار ماندند. آنچنان حاج قاسم در آن جلسه به بچهها نیرو بخشید و روحیهها را تقویت کرد که یک مرتبه شهید حسین تاجیک بلند شد و گفت برادر حاج قاسم اتفاقی رخ نداده و آنهایی که در گردان من زنده ماندند میگویند با هر توانی که داریم آمادهایم همین امشب هر جا مقرر باشد به دل دشمن بزنیم و ما نگرانی نداریم. شهید حسین تاجیک واقعاً یک شوری در جلسه ایجاد کرد که من صحنهی شب عاشورای ابی عبداللّه مقابل چشمم ترسیم شد و نتوانستم تحمل کنم و بلند شدم و مقتل شب عاشورا را خواندم و جلسه غرق در گریه و اشک شد. واقعاً آن چیزی که سختیها را برای حاج قاسم آسان میکرد، ذکر خدا و کربلای امام حسین علیهالسلام بود.
حضرتعالی با توجه به اینکه در موقعیتهای متعددی با ایشان بودید، خاطرهی خاصی از لحظات غرورآفرین پیروزی در عملیاتها از ایشان مدنظرتان هست؟
بعد از عملیات والفجر 8 و پیروزیهایی که به دست آمد و موفقیتهایی که لشکر ثاراللّه داشت، من مدتی به کرمان رفتم و به مسئولین استان گفتم با توجه به نقش بهسزایی که لشکر ثاراللّه در فتوحات عملیات والفجر 8 دارد، باید این بچهها مورد تقدیر قرار بگیرند و به نمایندگی از طرف رزمندگان، از فرمانده لشکر و فرماندهان اصلی تقدیر شود. به استاندار وقت، امام جمعه، آقایان و مسئولین دیگر پیشنهاد دادم و پذیرفته شد و بنا شد یک جلسهای تشکیل شود و از این حضرات تقدیر و تشکر شود.
جلسه تشکیل شد و من، امام جمعه و استاندار صحبت کردیم و نهایتاً مجری اعلام کرد که این جلسه به پاس زحمات دوستان در لشکر ثارالله تشکیل شده است. اوّلین کسی که نام برده شد تا مورد تقدیر قرار بگیرد، شخص حاج قاسم بود. یک قالیچهی ابریشمی با یک لوح تقدیر تهیه شده بود و اعلام کردند که حاج قاسم بیاید. وقتی حاج قاسم آمد و مقابل جمعیت قرار گرفت، اشک در چشمش بود. هدیه را گرفت و گفت من سزاوار گرفتن این لوح تقدیر نیستم و من کاری نکردم، آن کسی این لوح را باید بگیرد کسی هست که در عملیات والفجر 8، به او خبر دادند که دختر دهسالهات فوت کرده و به روی خودش نیاورد و به هیچکس هم اعلام نکرد و شهید شد.
حاج قاسم هیچگاه نخواست خودش را مطرح کند. به حاج قاسم جوایز و هدایای زیادی دادند، ولی او اینها را میگرفت و به خانوادههای شهدا در همان مجلس میداد و به خانه هم نمیبرد. حاج قاسم خدایی و خدانگر بود. حاج قاسم اهل تهجد و اشک بود. به جرأت میتوانم بگویم که ایشان در میان بچههای لشکرش از پراشکترین و پرگریهکنندهترین آدمها بود. موقعی که با خدا راز و نیاز میکرد، جیغ و ناله میزد. من بارها میدیدم که حاج قاسم دعای ابوحمزه را زمزمه میکرد و در نمازهای شبش میخواند. بارها در مجالس که روضه میخواندم، یکی از کسانی که خوب اشک میریخت و با اشک او اشک من هم میآمد، حاج قاسم بود. همیشه اشک حاج قاسم جلوتر از هر اشکی بر گونهها جاری بود و نالهی او بیش از نالهی دیگران بود. جوری هم گریه میکرد که شانههایش تکان میخورد.
در مورد تهجد و زهد شهید سلیمانی به مواردی اشاره کردید. از ویژگیهای دیگر ایشان برای ما بفرمایید.
حاج قاسم فقط یک رزمنده و یک فرمانده دلاور در میدان جنگ نبود. آن چیزی که حاج قاسم را رزمنده، دلاور و مجاهد کرد، آن خمیرمایههای اصلی معنوی و اخلاقی بود. اینها تکیهگاه اصلی برای حاج قاسم در میدان جنگ بودند. حاج قاسم به تمام معنا سرآمد خیلی از اخلاقیات بود. بهعنوان مثال ایشان در مقابل پدر و مادرش مصداق این آیه از قرآن بود: «وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَة»؛ شهید حسین پورجعفری برای من تعریف میکرد آن ایامی که والدهی مکرمهی حاج قاسم در بیمارستان بستری بود، حاج قاسم در بیمارستان چند دقیقهای بالای سر مادرش بود و به مادرش نگاه میکرد و مادر هم نگاهی به او میکرد. یک مرتبه حاج قاسم یک نگاه معناداری به من کرد و گفت حاج حسین بیزحمت از اتاق برو بیرون؛ ولی دلم آرام نگرفت که حاج قاسم را رها کنم و از پشت پنجره مواظب درون اتاق بودم.
دیدم یک مرتبه حاج قاسم پایین پای مادرش رفت و پتوی روی پای مادرش را کنار زد و کف پای مادرش را بوسید و به چشمها و صورتش مالید و گریه کرد. به مادرش میگفت حاج قاسم را ببخش، من بچهی خوبی برای تو نبودم و نتوانستم درست وظیفهام را نسبت به تو انجام بدهم. بعد زانوها و دستهای مادرش را بوسید و در آخر دست انداخت گردن مادرش و زار زار گریه کرد و او را بوسید و گفت تو را به خدا من را حلالکن و ببخش. ببینید یک فرمانده با آن رشادت و قدرت در مقابل یک مادر، چطور تواضع میکند. حاج قاسم در مقابل پدرش هم همینجور بود. پدرش را که به مشهد میبرد، روی ویلچر میگذاشت و مثل یک فرد عادی به زیارت میبرد. هرچه بچهها میخواستند ویلچر را از دستش بگیرند، میگفت وظیفهی من است و من باید پدرم را به زیارت ببرم و بیاورم.
لذا به جرأت میتوانم بگویم که بزرگترین مصیبت برای حاج قاسم آن موقعی بود که خبر مرگ پدر و مادرش را به او دادند. من یادم نمیرود حاج قاسم در لبنان بود که به او خبر دادند مادرت مرحوم شده و از لبنان برگشت و من با چند نفر از دوستان به استقبالش رفتیم. موقعی که حاج قاسم را بغل کردم، شروع به گریه و ناله کرد. در همان فرودگاه، گریهی حاج قاسم تمام نمیشد. یک مرتبه ناله زد و گفت آقای سعادت مادر من آرزو داشت من چند ساعت کنارش بمانم و از حضور من سیر شود، ولی مادرم از حضور من سیر نشد. التماس میکرد چند روزی در کنار من بمان، ولی من نتوانستم چند روز کنار مادرم بمانم. من چطوری حق مادرم را ادا کنم و زار زار گریه میکرد.
دومین خصیصهاش، تواضعی بود که مقابل همرزمان و فرماندهانش داشت. حاج قاسم تمام هستیاش را حاضر بود فدای بچههای جنگ کند. چه آن موقعی که زنده بودند و چه آن موقعی که شهید میشدند، هیچوقت غافل از آنها نبود. شهید محمد جمالی، مدافع حرم بود. موقعی که میخواست به سوریه برود، برای تسلیت به مجلس عزای مادر حاج قاسم آمد. همین که آمد و حاج قاسم را بغل گرفت و بوسیدش، خودش را روی پای حاج قاسم انداخت و شروع به گریه کرد و گفت حاج قاسم از روی پاهایت بلند نمیشوم تا همینجا قول بدهی من را به سوریه اعزام کنی. حاج قاسم گفت چشم، حالا پاشو. بلند شد و با اشکهایی که بر چشم داشت، یک کاغذی از جیبش در آورد و به حاج قاسم داد و گفت همین الآن برایم بنویس که من بروم. بالاخره دستخط را گرفت و رفت. سه ماه آنجا بود و به زور حاج قاسم سه روز به مرخصی آمد و دوباره برگشت و چهار روز بعد شهید شد.
جنازهاش را که آوردند، حاج قاسم شخصاً در مراسم تشییعاش شرکت کرد و موقع دفن، قبل از اینکه محمد را در قبر بگذارند، خودش در قبر رفت و گفت که جنازهی محمد را به من بدهید. با خاک یک متکا برایش درست کرد و به پایین پای محمد رفت و شروع به بوسیدن پاهایش کرد. گریه میکرد و میگفت محمد این بوسهها جای آن بوسهها و صورت و سینهاش را بوسید و زار زار در قبر گریه کرد.
حاج قاسم هرچه بود، ولی شهدا و خانوادههایشان را به تمام معنا محترم میشمرد و در مقابل آن خودش را کوچک میدانست. بزرگی حاج قاسم در پرتو آن معنویتی بود که در مقابل خانوادههای شهدا داشت.
چه زمانی و چگونه خبر شهادت شهید سلیمانی را شنیدید؟ آن موقع چه واکنشی داشتید و چه کردید؟
من هم مثل دیگران از طریق رادیو و تلویزیون شنیدم. ببینید شهادت حاج قاسم یک امری بود که هر آن منتظرش بودم. مخصوصاً این اواخر حاج قاسم برای شهادت بیقرار بود و دل از این دنیا کنده بود. دو سال قبل از شهادت ایشان برای کاری با هم به کرمان رفتیم. ساعت دوازده شب بود که ما رسیدیم. حاج قاسم همیشه بهصورت عادی و بدون تشریفات و محافظ از هواپیما پیاده میشد و هیچکس هم همراهش نبود. صبح روز بعد به خودم گفتم خدایا حاج قاسم یک فرد شناختهشدهای است و دشمن هم کمین کرده و بهدنبال ایشان است و اگر بخواهد ترورش کند همینجاست. تصمیم گرفتم موضوع را با ایشان مطرح کنم. در یک فرصتی در هواپیما موقع برگشت گفتم ببین حاج قاسم دیشب تا صبح خواب را از چشم ما ربودی و من خوابم نبرد و همیشه نگران تو بودم، چرا اینجور هستی، تو متعلق به خودت نیستی، تو یک فرد نیستی و حفظ جان تو بر ما واجب است. لطمهدیدن جان تو ضایعهای برای نظام است. من میدانم تو بعد از شهادت شهید کاظمی بیقراری و هر لحظه دلت برای حاج احمد و دیگر شهدا پر میکشد و دلت میخواهد کنار آنها قرار بگیری، امّا اینجوری نمیشود. یک مرتبه زد زیر گریه و بعد گفت به خدا از این دنیا خسته شدم و دیگر طاقت ندارم در این دنیا بمانم. دوری شهدا و همسنگریهایم خیلی آزارم میدهد. دعاکن خدا هرچه زودتر شهیدم کند.
موقعی که خبر شهادت حاج قاسم را شنیدم، گفتم حاج قاسم به آرزوی خودش رسید؛ امّا ما روی سر زدیم؛ چون میدانستیم چه کسی را از دست دادیم. امیرالمؤمنین علیهالصلوهوالسلام با آن همه شجاعت، قدرت و شهامت موقعی که مالک اشتر را از دست میدهد، میفرماید: «فإن موته من مصائب الدهر»؛ یعنی شهادت مالک از مصیبتهای بزرگ روزگار بود. بعد میفرماید بعد از رحلت پیامبر همهی مصیبتها برای ما آسان و کوچک شده بود، زیرا مصیبت او بزرگترین مصیبت بود، امّا خبر شهادت مالک اشتر مصیبت پیامبر را برای ما تازه کرد؛ یعنی چطور میشود که مرگ مجاهد بزرگی مثل مالک اشتر برای کسی مثل علیابنابیطالب او را به یاد پیامبر میاندازد، بهخاطر نقشآفرینی بود که مالک در صحنههای رزم برای علی داشت. بهگونهای که امیرالمؤمنین علیهالصلوهوالسلام میفرماید: «لقد کان لی مثل ما کان، مثل ما کنت لرسول اللّه.»؛ یعنی مالک برای من، همچون من برای پیامبر بود. برای اینکه مالک اشترها اینجور نقشآفرین برای رهبری ولایتاند.
حاج قاسم هم بهخاطر آن نقشی که در صحنهی رزم برای ولایت داشت، حضرت آقا در مصیبتش اینگونه گریه کرد. گریهای که آقا برای حاج قاسم کرد، برای هیچکس نکرد. هیچ غمی اینچنین به آقا وارد نشد. به جرأت و صراحت میتوانم عرض کنم که گریه و اشکی که من برای حاج قاسم ریختم، برای نزدیکترینم نریختم.