
گفتوگو با سردار ترابی
مثل کوه پشت مردم ایستاد
سردار رضا ترابی فرمانده سابق سپاه امام سجاد(ع) استان هرمزگان ، از رزمندگان گرانقدر دوران دفاع مقدس که افتخار در هشت سال دفاع مقدس افتخار همرزمی با سپهبد شهید سردار "قاسم سلیمانی " در جبهه های جنوب را در کارنامه رزمندگی اش را دارد. او در این گفتگو به بیان خاطراتی از ویژگی های اخلاقی و مردانگی سردار دلها "فرمانده شجاع لشکر 41ثارالله "در دفاع مقدس پرداخته است.
آشنایی شما کجا و چه زمانی اتفاق افتاد و ماجرایش چه بود؟
من در سال 60 به عضویت سپاه درآمدم و اسم مبارک حاج قاسم سلیمانی را به دفعات شنیده بودم، امّا توفیق زیارت ایشان را نداشتم تا اینکه در سال 1360، بلافاصله بعد از اینکه دورهی آموزشی پاسداریام تمام شد به جبهه رفتم. اوّایل اسفند سال 1360 بود که به دوکوهه رفتم. در پادگان دوکوهه شرایط خاصی بود و هنوز در منطقهی خوزستان سپاه نتوانسته بود برای همهی نیروهایش جاهایی را مشخص کند و همه در پادگان دوکوهه بودند. در پادگان دوکوهه یکسری ساختمانهای چهار طبقهی نیمهساز متعلق به ارتش بود که یک ساختمانش را به بچههای کرمان داده بودند.
اگر درست به خاطرم مانده باشد، همهی نیروهایمان دو گردان میشد. برای گرفتن تجهیزات اعلام کردند که آماده شوید و گردانها به خط شدند. ما بیست نفر از دستهی آخر گروهان سوم بودیم که فقط چند نفرمان پاسدار رسمی بودیم و بقیه بسیجی بودند. نوبت به دستهی ما که رسید مسئول تدارکات و واگذاری تجهیزات و تسلیحات اعلام کرد که سلاح تمام شد. خب این برای ما قابل قبول نبود و خیلی ناراحت شدیم و احساس بدی به ما دست داد و عصبانی شدیم و گفتیم باید یک نفر بیاید جواب بدهد. گفتند آن کسی که باید جواب بدهد الآن نیست و سمت شوش و کرخه و در خطوط مقدم جبهه است و فردا میآید. ما هم گفتیم باشد منتظر میمانیم تا فرمانده هر کسی هست بیاید و ما را قانع کند.
بعدازظهر فردای همان روز، ساعت سهونیم بود که گفتند دوستانی که سلاح و تجهیزات گیرشان نیامده بیایند که مقام مسئول آمده و میخواهد جوابتان را بدهد. ما هم خیلی ناراحت به محوطه آمدیم و همه هم تصمیم گرفته بودیم که یا سلاح بدهند یا حرف قانعکنندهای بشنویم. روی زمین نشسته بودیم و با هم هماهنگ میکردیم که چه بگوییم و چه جور حقمان را مطالبه کنیم که یک آقایی که لباسش دو رنگ بود و پیراهن فرم و شلوار خاکی به تن داشت آمد مقابل ما ایستاد و گفت شما دوستانی هستید که به شماها سلاح و تجهیزات ندادند؟ ما هم با بیمیلی و بیرغبتی نگاه کردیم و گفتیم بله ما هستیم. ایشان اوّل با ما صحبت کرد و گفت که دم همهی شما گرم، درود بر شما که از بندرعباس و کرمان این همه راه را کوبیدید و به خوزستان آمدید که بجنگید. خلاصه حسابی ما را در این مسیر انداخت و با غرور جوانی ما بهنحوی بازی کرد. حرفهایش هم خیلی دلنشین بود. خوب که حسابی ما را پخت، دست به سینه گذاشت و گفت من قاسم سلیمانی، شرمندهی همهی شما هستم و عذر میخواهم. به گفتهی دوستان تدارکات الآن ما سلاح و تجهیزات نداریم و باید همفکری کنیم که چه کاری کنیم که از این وضع بیرون بیاییم.
حالا ما بیست نفر برای دعوا و گرفتن حقمان آمده بودیم و با یک برخورد آنچنانی روبهرو شدیم که اصلاً فراموش کردیم چه باید در مقابل بزرگی این آدمی بگوییم که خیلی هم نسبت به ما اختلاف سنی نداشت. عشق و محبت این آدم از همان موقع در دل ما رفت. به خودم گفتم این آدمی که اینجوری خودش را در مقابل ما پایین آورد، این همان آدمی است که ما میتوانیم با آن در دل شیر بدون سلاح هم برویم و همین اتفاق هم افتاد؛ چون واقعاً هم سلاح نبود، نه اینکه دوستان تدارکات سلاح و تجهیزات داشتند و میخواستند ندهند، واقعاً نبود. در نهایت به این جمعبندی رسیدند که یا باید در پادگان بمانید و برای مراحل بعدی آماده شوید، یا اگر میخواهید بهعنوان امدادگر یک برانکاردی دست بگیرید و بیایید. خب همینگونه هم شد و ما قبول کردیم. گفتیم ما آمدهایم که وارد صحنهی نبرد بشویم و به فرمودهی فرماندهمان اطاعت امر میکنیم و وارد میدان میشویم.
اوّلین جایی که بهطور خاص با حاج قاسم ارتباط گرفتید، چه زمانی و کجا بود؟
ارتباط صمیمی که من با فرمانده عزیزمان پیدا کردم، تقریباً بعد از عملیات والفجر 8 بود. من تا قبل از عملیات والفجر 8 یک نیروی عادی بودم و در گروهان خدمت میکردم، ولی از آن عملیات یک مقدار ارتباطاتم بیشتر شد و در بعضی از جلسات در خود قرارگاه و ستاد لشکر خدمت ایشان میرسیدم. در بعضی از موارد خاص راجع به استان هرمزگان اگر قرار بود اطلاعاتی از وضعیت خلیج فارس کسب کند، معمولاً ما با همدیگر صحبتهایی را داشتیم.
در عملیات والفجر 8 کسانی که به شهادت میرسیدند، اوضاع و احوال و رفتار ایشان را چطور میدیدید؟
حاج قاسم برای از دستدادن تکتک فرماندهانش یک سخنرانی با حزن و اندوه و شیرینی در جمع بچههای رزمنده در محل مهدیهی لشکر ثاراللّه دارد. در آن صحبتشان اسم یکییکی فرماندهان را میآورد و من فکر میکنم یکی از مطالبی که هیچکدام از ما تا آخر عمرمان یادمان نمیرود همان صحبتهای ایشان است که به دل همهی ما نشست و قلبها را متحول کرد.
حاج قاسم فرماندهی بود که همیشه جلوتر از نیروهای جزء بود. جزو فرماندهانی بود که همیشه میگفت بیایید و نمیگفت بروید. نمونهی عینی آن هم در عملیات کربلای یک، آزادسازی شهر مهران بود. در این عملیات گردان ما باید بعد از گردانهای خطشکن در مرحلهی دوم عمل میکرد و برای ادامهی مسیر بهسمت شهر مهران حرکت میکردیم. حاج قاسم گفته بود گردانهایی که مرحلهی بعد باید عمل کنند حتماً در قرارگاه بیایند و عملیات را داشته باشند تا دوستان گردان جلوتر در چه وضعیتی هستند و ناآشنا وارد میدان نشوند. همین اتفاق هم افتاد. ما شب عملیات به اتفاق چند نفر از دوستان به قرارگاه رفتیم، امّا دیدیم که خود حاجی تشریف ندارد. از دوستان ستاد سؤال کردیم که حاجی کجاست، گفتند حاجی رفته جلو؛ ما آنجا ماندیم تا نماز صبح که تقریباً هوا روشن شد. بعد ما به دوستان گفتیم اینجا ماندن خیلی تأثیر ندارد و حداقل ما یک جایی باشیم که بدانیم اوضاع چطور است. با حاج قاسم تماس گرفتند که گفت به دوستان بگویید جلو بیایند. ما هم از قرارگاه تا خط مقدم که درگیری بود بهسختی خودمان را رساندیم.
وقتی رسیدیم، در خاکریز آخر گردانهای قبل از ما پشت آن بودند و نبرد بهسختی ادامه داشت. ما هم بلافاصله بالای خاکریز رفتیم و در یک سنگری نشستیم. به فاصلهی کمتر از ده متر ما، حاج قاسم هم در یک سنگر با چند نفر از دوستان اطلاعات و عملیات و بیسیمچی نشسته بود. حالا اینکه میگویم حاج قاسم در سنگر بود، فکر نکنید یک سنگر خیلی محکم بود. نه، بالای خاکریز یک چالهی خیلی کم با چند تا گونی شن درست کرده بودند. اصلاً فرصتی برای ایجاد سنگر نبود. خیلی جالب بود خودش در خطّ مقدم نبرد بود و خیلی هم مشغول بود. چند دقیقهای نگذشت که یک مرتبه گلولهی خمپارهای تقریباً بین ما و حاج قاسم خورد و همه جا خاک و دود شد و وحشت ما را فرا گرفت؛ یعنی من آن لحظه تصور کردم که گلوله نزدیک سنگر حاج قاسم خورده و احتمالاً ایشان آسیب دید. خیلی برای ما سخت بود. یک مقداری که تحمل کردیم و گرد و خاکها نشست، من با اضطراب نگاه کردم دیدم الحمدللّه کسی آسیب ندیده، امّا تا حاج قاسم ما دو سه نفر را دید شناخت. یک مرتبه سر ما داد زد که شما اینجا چه میخواهید و چه کسی به شما گفته اینجا بیایید، سریع در همان سنگر بروید. خیلی برای ما عجیب بود، فرمانده لشکر اصلاً جایش اینجا نیست. گلوله بغل سنگرش خورده و قبل از اینکه به فکر خودش باشد، دارد سر ما داد میزند و به فکر سلامتی و آسیبندیدن ما هست. حاج قاسم هیچ موقع به ما نگفت بروید، بلکه خودش همیشه جلوتر از ما بود؛ حتی اگر بدترین شرایط نبرد و صحنهی عملیاتی باشد.
عملیات کربلای 5 و والفجر 8، با همهی سختیهایی که داشتند، ولی عاقبت شیرینی هم داشتند؛ امّا عملیات کربلای 4 عاقبت تلخی داشت. از آن عملیات چیزی خاطرتان هست؟
عملیات کربلای 4، عملیات سختی بود و تقریباً همهی لشکرها بهگونهای خودشان را مهیا کرده بودند که سرنوشت جنگ را تعیین کنند. همه هم با این دید وارد شدیم، امّا دشمن متوجه این قصه شده بود؛ یعنی ما از دو روز قبلش در خرمشهر مستقر شدیم و دو شب قبل از عملیات کربلای 4، آتش بسیار سنگینی روی محلهای استقرار ما ریخته شد که ما فهمیدیم دشمن میداند تجمع نیروها در خرمشهر است. قبل از عملیات هم همینطور بود. با همهی این اوصاف عملیات انجام شد، امّا آن موفقیتی که میخواستیم کسب نشد، ولی از آن طرف تدبیر خوبی هم شد و بلافاصله نیروها ساعت ده صبح به عقب کشیده شدند و عمده قوای نیروهای کربلای 4 با چند شهید، اسیر و زخمی دست نخورد و برای دو هفتهی بعد برای عملیات کربلای 5 ماند. من بارها به دوستان گفتم ما در عملیات کربلای 4، نمیگویم شکست خوردیم، امّا پیروزی هم به دست نیاوردیم.
ما در سال 65 موفقیت چندانی کسب نکردیم و شرایط خوبی هم نبود، امّا باید عملیات کربلای 5 آغاز میشد. در عملیات کربلای 5، ما غواصهای حاجی بودیم و باید فاصلهی بین دژ شلمچهی خودمان را تا دژ اوّل سربازهای بعثی که حدوداً چهار کیلومتر بود را در یک مسیری در آب طی میکردیم؛ چون فاصلهی بین کربلای 4 و 5 دو هفته بیشتر نبود، وقتی هم برای توجیه آنچنانی نبود، امّا از آنجایی که به قابلیت فرماندهی مثل حاج قاسم سلیمانی اطمینان داشتیم، همهمان مصمم بودیم که باید وارد صحنهی نبرد بشویم.
شب اوّل عملیات کربلای 5، من این صحنه از حاج قاسم را یادم نمیرود؛ ما لباس غواصی پوشیده بودیم و دستور دادند که وارد آب بشویم. من لب آب ایستاده بودم و یکییکی غواصها را در آب میفرستادم. بعد از چند لحظه دیدم یک برادری به فاصلهی چهار پنج متری از ما بالای دژ نشسته و گریه میکند. به خودم گفتم نکند گریه و ضجهی این برادر در روحیهی غواصها اثر بگذارد و تصمیم گرفتم که بروم و از این برادر خواهش کنم که یک مقدار فاصلهاش را از ما دورتر کند تا صدای گریهاش به گوش غواصهای ما نرسد. با این ذهنیت بلافاصله بهطرف این برادر رفتم و گفتم برادر برادر که یک مرتبه سرش را بلند کرد و دیدم حاج قاسم سلیمانی، فرماندهی لشکر ماست که آمده کنار آب و دارد ناله و گریه میکند و حضرت زهرا سلاماللهعلیها را قسم میدهد که به غواصهایش کمک کند تا سالم به میدان نبرد برسند. من خیلی جا خوردم و ایشان به اسم من را صدا زد و گفت مشکلی ندارید، غواصهایتان چطورند؟ من هم گفتم حاج آقا همه چیز خوب است، الحمدللّه مشکلی نداریم، انشاءالله با دعای خیر شما وارد آب میشویم که بهسمت صحنهی نبرد برویم. این از اوّلین ملاقاتهای من با ایشان در کربلای 5 بود که خیلی به دلم نشست.
خاطرات شخصی و عاطفی از خودتان با ایشان یا نیروها با حاج قاسم مدنظرتان هست؟
اوّایل سال 1390، من فرمانده منطقهی یکم دریایی سپاه بودم. ایشان برای یک مأموریتی به بندرعباس تشریف آورد. اگر درست گفته باشم یازدهونیم شب رسیدند و من برای استقبال از ایشان به فرودگاه رفتم تا ایشان را به محل اسکان ببرم. سردار سلیمانی بدون تشریفات آمد و با هم به محل اسکان رفتیم. من به ایشان گفتم حاج آقا شام هم تدارک دیده شده که ایشان گفتند نه، شام نیازی نیست. یک شامی در هواپیما دادند و من همان شام را که بقیهی مسافرها خوردند، خوردم و نیازی نیست. همان موقع نشستیم به حرفزدن؛ حاج قاسم بیشتر حرف میزد. حرفهایی که میزد، سازمانی بود؛ چون دید نیروی حاج قاسم فرمانده منطقه یکم شده، خیلی به من توصیهی مدیریت فرماندهی کرد. آن شب برای من یک کلاس دانشگاه هم بود. از برخوردم با فرماندهان قبلی و از برخوردم با نیروهای تحت امرم که چگونه باید باشم صحبت کرد و حرفهای شیرینی زد و توصیههای پدرانه در قالب مدیریت و اصول فرماندهی را موبهمو گفت.
امّا خاطرهای هم از یک صحنهای بگویم که به عملیات فتحالمبین برمیگردد و من همین موضوع را به ایشان گفتم و خیلی تبسم کرد. در عملیات فتحالمبین من نیروی جزء بودم، ولی نحوهی برخورد و اخلاق حاج قاسم را دیده بودم و فرمانده دلهایمان شده بود. در کوران عملیات فتحالمبین در دشت عباس یک برادر ارتشی به من گفت که شما از نیروهای قاسم سلیمانی هستید؟ من هم با افتخار و غرور گفتم بله، من نیروی قاسم سلیمانی هستم. او خیلی با ناراحتی گفت که فرماندهتان شهید شد. از لحظهای که گفت فرماندهتان شهید شد خیلی به من ضربهی روحی وارد شد. گفتم مگر میشود، چطور و کجا این اتفاق افتاد؟ گفت من دیدم یک ماشین در دشت عباس روی مین رفت و سؤال کردم که گفتند قاسم سلیمانی، فرمانده بچههای کرمان بود که روی مین رفت و به شهادت رسید. برای من آن لحظه، لحظهی سختی بود؛ یعنی در حدی که اصلاً بنده و چند نفر از دوستانی که کنار من بودند، اشک از چشمانمان جاری شد و خیلی دلمان به درد آمد؛ امّا بعد از لحظاتی که چند نفر از دوستان دیگرمان را دیدیم و از ایشان اطلاع داشتند، گفتند این برادر ارتشی درست گفته، ولی خدا خواست که ایشان به شهادت نرسد و هنوز در صحنهی نبرد است. این خاطره هم تلخ و هم شیرین برای من بود.
بهعنوان یک فرمانده، بزرگترین خصوصیت شهید سلیمانی را چه میدانید؟
حاج قاسم یک فرد معمولی و عادی بود. یک انسان عادی که مثل بقیه هم شاد میشد، هم عصبانی. هم پرخاش داشت، هم دل میسوزاند. حاج قاسم یک شخصیت اینچنینی بود و از همهی زوایا نسبت به خیلی از مطالب نگاه میکرد؛ یعنی آنجایی که باید عصبانی میشد، عصبانی میشد. فکر نکنیم که یک فرمانده کاملاً رئوفی بود، خیر؛ بعضی جاها که لازم بود بهعنوان یک فرمانده از ما که زیردستش بودیم ایراد بگیرد یا داد بزند، ایراد میگرفت و داد میزد. اصلاً طبیعت یک فرمانده هم این را میرساند. نمونهی عینی آن بعد از عملیات کربلای 5، مرحلهی اوّلش بود که ما غواص بودیم و با کمترین تلفات، بهترین موفقیت نصیب ما شد. ما خیلی احساس غرور میکردیم که بهعنوان غواصهای حاج قاسم توانستیم در این مرحله کار خودمان را به بهترین نحو ممکن انجام بدهیم. بعد به ما گفتند که برگردید و در عقبه آماده شوید. دو سه روز بعدش من به ستاد لشکر آمدم و بهسمت سنگر فرماندهی رفتم که ببینم چه باید بکنیم و ما برای چه اینجا ماندیم. در محوطه داشتم میرفتم که ماشین حاج قاسم از دژبانی لشکر داخل آمد و از فاصلهی دور من را دید و با دعوا گفت شما اینجا چه میخواهید، میدانید شلمچه چه خبر است؟ حالا من آمده بودم از ایشان سؤال کنم که چه باید بکنم، ولی خودش از شلمچه داشت میآمد. گفت سریع بروید نیروهایتان را سازماندهی کنید و هر تعدادی که هستید بهسمت شلمچه بروید.
حاج قاسم همچنین شخصیتی بود. از نظر من حاج قاسم یک انسان عادی و یک فرمانده به تمام معنا بود. یک دوست به تمام معنا هم بود. یک دوستی که آدم خیلی جاها احساس میکند کسی باید پشتش بایستد و حاج قاسم همان کسی بود که مثل کوه پشت مردم میایستاد.