به مناسبت گرامیداشت هفته دفاع مقدس، ویژه برنامه تلویزیونی «روایت حبیب» در هفت قسمت به بررسی زندگی شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی در دوران دفاع مقدس میپردازد. در این مجموعه برنامه بخشهای متنوعی از دوران دفاع مقدس شهید سلیمانی برای اولین بار از سیمای جمهوری اسلامی پخش خواهد شد. گزارشهایی از سیر اقدامات سردار سلیمانی از سال اول تا پایان جنگ، برشهایی از سخنان رهبر معظم انقلاب اسلامی در جمع رزمندگان لشکر حاج قاسم، گزارش هایی از رابطه شهید سلیمانی با شهدا و سخنان تبیینی و دیدهنشدهای از حاج قاسم سلیمانی درباره دوران دفاع مقدس از جمله بخشهای «روایت حبیب» است. «روایت حبیب» در ایام هفته دفاع مقدس هر شب از شبکه سه سیما پخش شد و در این برنامه محمدباقر قالیباف، محسن رضایی، سیدیحیی رحیم صفوی، جعفر اسدی، محمدعلی جعفری، علی فضلی، محمدرضا فلاحزاده، مرتضی حاجیباقری و ... با اجرای نادر طالبزاده مهمان «روایت حبیب» بودند.
در این گفتگو سردار حاجی باقری، مهمان روایت حبیب بودند که متن این گفتگو را در ادامه میخوانید:
اوّلین دیدارتان با شهید حاج قاسم سلیمانی کجا بود و چه شد که این دیدار انجام شد؟
بسماللّهالرحمنالرحیم؛ آشنایی من با حاج قاسم بعد از عملیات بیتالمقدس بود. آن موقع لشکر ثاراللّه تیپ بود و واحد تخریب نداشت. من هم تخریبچی قرارگاه کربلا بودم. بعد که تیپها تشکیل شد به من گفتند که باید بروی تیپ ثاراللّه و واحد تخریبش را راهاندازی کنی و در یک عملیات هم باشی و بعد برگردی. تیپ ثاراللّه آن موقع مقری نداشت و رتبهاش از همهی تیپها پایینتر بود. من هم دلم نمیخواست به تیپ ثاراللّه بروم و دلم میخواست به تیپ امام حسین علیهالسلام، نجف، کربلا یا محمد رسولاللّه صلیاللهعلیهوآله بروم. هرچه مقاومت کردم، گفتند نه باید بروی آنجا و واحد تخریبش را راهاندازی کنی و برگردی.
مسئول ما آقای خلفی شب من را با یک لندرور به کوشک برد. کوشک یک مقری بود که همه در چادر بودند و فقط فرمانده سنگر داشت. اوّل صبح من را پیش حاج قاسم بردند و ایشان به من گفت که ساعت سه بعدازظهر بیا تا با هم جلسه بگیریم. ساعت سه آمدم و با آن برخورد اوّلیهاش من را تا امروز، یعنی 38 سال جذب خودش کرد. برای راهاندازی واحد تخریب برای معاونت نیرو، لجستیک و هر جایی که نیاز بود امکاناتی بگیریم نامه نوشت و واحد تخریب را راهاندازی کردم و دیگر در همان لشکر ماندم. یک روزی به من میگفتند برو تیپ ثارالله و من میگفتم نمیروم و بگذارید بروم تیپهای دیگر و آنها هم مخالفت میکردند، حالا برعکس شده بود. میگفتند بیا و من میگفتم نمیآیم. خونگرمی، مهماننوازی، اخلاص، تواضع و شجاعتشان من را جذب خودشان کرده بود و اصلاً قابل گفتن نیست. حاج قاسم من را جذب خودش کرد و ماندنی شدم. واقعاً کنار حاج قاسم خدمتکردن خیلی سخت بود، ولی خیلی هم لذت داشت.
یک خاطره برایتان بگویم. شب اوّل عملیات والفجر 4 دست من قطع شد و پایم هم ترکش خورد. من را از مریوان کردستان به بیمارستان امین اصفهان بردند. در بیمارستان نمیتوانستم راه بروم و یک دستم قطع شده بود و به آن دستم هم سرم وصل بود. دوماه در بیمارستان بودم که یک روز حاج قاسم به ملاقاتم آمد. اینقدر خوشحال شدم. بعدش رفت با بیمارستان صحبت کرد و یک ویلچر گرفت و من را روی ویلچر گذاشت و سوار ماشین کرد و به مسجد محلمان برد و کسانی که نتوانسته بودند به ملاقات من بیایند در مسجد ملاقاتم کردند و یک حال معنوی شکل گرفت. بعد از مسجد هم من را به خانهمان برد و ناهار را آنجا خوردیم و به بیمارستان برگشتیم. حاج قاسم من را روی تخت گذاشت و یک پاکت کاغذی دو کیلویی هم بالای سرم گذاشت و خداحافظی کرد و رفت. آن موقع پاکتها کاغذی بود و پلاستیکی نبود و نمیشد داخلش را دید. با یک سختی من این پاکت را از بالای سرم آوردم و فکر میکردم میوهای در آن هست. در پاکت را که باز کردم دیدم در آن پول است. تعداد بستهها را که شمردم، هجده تا بسته شد که هر بسته دو هزارتومن بود که جمعاً 36 هزار تومان میشد. پیش خودم گفتم چرا سی یا چهل هزار تومان نیست. بعد خودم را قانع کردم و گفتم حاج قاسم دستکرده در گاوصندوق و دو دسته پول درآورده گذاشته در این پاکت و آورده به من داده، ولی خیلی خوشحال شدم.
بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم، لنگانلنگان به مقر لشکر در کامیاران رفتم. در پرسنلی لشکر گفتم آقا من حقوق نگرفتم. آن موقع دفترهای بزرگ اندیکاتوری بود. اسم من را پیدا کرد و گفت هجده ماه حقوقت را حاج قاسم سلیمانی گرفته. فهمیدم آن هدیهای که در بیمارستان برای من آورده بود، حقوق هجده ماهم بوده است. قرارگاه کربلا حقوق من را قطع کرده بود و گفته بودند یا باید بیایی پیش ما یا حقوقت را قطع میکنیم. من هم گفتم قطع کنید؛ ولی ببیند حاج قاسم چه کرد. این کارها حاج قاسم را حاج قاسمش کرد. یک فرمانده لشکر اینقدر برای نیرویش ارزش قائل بود.
در عملیات خیبر، لشکر 27 محمد رسولالله صلیاللهعلیهوآله باید از منطقهی بالای طلائیه عمل میکرد، ولی نیروهایشان در اثر تهاجم گستردهی عراق تحلیل رفت و حاج همت سراغ حاج قاسم آمد و از ایشان کمک خواست که نیرو بگیرد. در اینباره خاطرتان هست که چه اتفاقی افتاد؟
من خودم آنجا بودم. ما در پد شرقی جزیرهی مجنون جنوبی مستقر بودیم و حاج همت با یک موتور پیش حاج قاسم آمد. حاج همت در پد غربی مستقر بود. نیروهایشان همه بر اثر شدت آتش و مقاومتی که چند روز پشت سر هم کرده بودند تقریباً به پایان رسیده بود. حاج قاسم با حاج همت جلسه گرفت و بنا شد که ما قسمتی از خط اینها را تحویل بگیریم و آقای میرافضلی با حاج همت مناطق را شناسایی کنند و بعد خط را تحویل بگیرند. بعدازظهر بود و آفتاب بهطرف شرق میتابید که حاج همت و حمید میرافضلی سوار یک موتور تریل شدند و داشتند میرفتند و ما از پد میدیدیم آنها دارند با موتور میروند. آنها از پایین دژ میرفتند که یک گلولهی تانک خورد در آن شیب، یعنی اختلاف سطح بین جاده و پد و همهی ترکشهایش به این دو نفر خورد. آنها روی زمین افتادند. اوّلین کسانی که متوجه شدند حاج همت و میرافضلی شهید شدند، بچههای لشکر ثاراللّه و حاج قاسم بود. ترکش به سر حاج همت خورده بود و سر نداشت.
در عملیات خیبر و بدر بهدلیل عدمالفتح، عراق آتش سنگینی ریخت و نیروها را زمینگیر کرد و لحظات خیلی سختی هم بر قرارگاه و هم بر نیروها گذشت. در آن لحظات یا عملیاتهای دیگر که کار به بحران میرسید، واکنش حاج قاسم چطور بود و در این بحرانها چگونه رفتار میکرد؟
اصلاً حاج قاسم مدیریت بحران بود. وقتی که عملیاتی میخواست انجام شود، اگر نظرش هم منفی بود، دلایلش را میگفت و اگر هیچ راهی نداشت، تسلیم میشد. شاید مخالف این عملیات بود، ولی الآن که تصمیم گرفتند باید بهنحواحسن انجام میداد.
در عملیات بدر ما از داخل جزیرهی جنوبی جدا شدیم و بهطرف منطقهی عملیاتی رفتیم. حاج قاسم اصلاً خواب نداشت. وقتی بچهها وارد قایقها میشدند که بهطرف دشمن حرکت کنند، دیگر آراموقرار نداشت. به آنهایی که اطرافش بودند میگفت ذکر بگویید و دعا بخوانید. خودش همیشه ذکر بر لبش بود و گریه بر چشمهایش. حاج قاسم همیشه نگران و دلهره داشت که سرنوشت این بچهها چه میشود. وقتی که اوّلین خبر به او میرسید که بچهها وارد دژ شدند، حاج قاسم خودش جزو اوّلین کسانی بود که میخواست حرکت کند و بهطرف بچهها برود. بعضی مواقع بچهها میدیدند هنوز موقعش نرسیده، ولی حاج قاسم واقعاً از خودش بیقراری نشان میداد که بچهها با جراحت سطحی مجروح شوند و موفقیت حداکثری به دست بیاورند.
من یادم هست آقای میرحسینی جانشین حاج قاسم بود. حاج قاسم واقعاً میرحسینی را خیلی دوست داشت. یک روز حاج قاسم از من پرسید که شجاعترین فرمانده در لشکر به نظر تو چه کسی است؟ من گفتم میرحسینی. حاج قاسم گفت حاج یونس چی؟ گفتم حاج یونس هم شجاع است. همهشان شجاعاند، ولی میرحسینی استقامت میکند. میرحسینی وقتی وارد خط میشد، اگر همهی رزمندهها در حال عقبنشینی یا خسته و کپکرده بودند با دیدنش زنده میشدند. همه برای حاج قاسم مهم بودند، ولی میرحسینی تمام هستیاش بود. حاج قاسم در عملیات بدر میرحسینی را در خط فرستاد. زمانی که میرحسینی به خط آمد ما باید عقبنشینی میکردیم، تا بچهها او را دیدند گفتند صل علی محمد مالک اشتر آمد. میرحسینی با آن لهجهی زابلیاش در عرض یک دقیقه نمیدانم چه کرد که معجزه شد. بچههایی که خسته بودند، از پشت خاکریز به طرف تانکهای دشمن رفتند و تانکهای دشمن عقبنشینی کردند. حاج قاسم برای جبهه و جنگ از هیچ چیز دریغ نمیکرد. میرحسینی که تمام سرمایهاش بود را در عملیات بدر به خط فرستاد و مجروح شد و آقای حمید شفیعی با چه سختی او را به عقب آورد.
در صحبتهایتان بارها اشاره کردید که حاج قاسم را این کارها حاج قاسم کرد. در اینباره بیشتر برای ما توضیح دهید.
آن چیزی که حاج قاسم را حاج قاسم کرد معنویت، نماز، اخلاص و گریههای حاج قاسم بود. حاج قاسم دو ویژگی خاص داشت؛ یکی ارتباط با خدا و دیگری احترام به پدر و مادرش بود. من ندیدم که یک بار نماز شبش ترک شود. یک شب با خانواده در خانهاش در شهرک دقایقی مهمان بودیم. دیروقت شد و حاج قاسم گفت همین جا بخوابید. حدوداً یک ساعت قبل از اذان صبح از صدای گریهی حاج قاسم بیدار شدیم. آدم یک شب گریهاش میگیرد، دو شب گریهاش میگیرد، در سختیها گریهاش میگیرد، ولی حاج قاسم اینطور نبود.
واقعاً مدیریت حاج قاسم مدیریت دلی بود. حرفهایی که حاج قاسم میزد، حرفهایی نبود که در کتاب نوشته باشند. این حرفها حکمت بود که بر زبانش جاری میشد. وقتی در سخنرانی میگوید آقای ترامپ قمارباز ما را از چه میترسانی، ما روزهای سختی را پشت سر گذاشتیم، ما ملت شهادتیم، ما ملت امام حسینیم. اینها حرف دل است که به دل مینشیند. حاج قاسم حکمت داشت. حاج قاسم به یک مرحلهای رسیده بود که وقتی نماز میخواند خدا را میدید، اگر نمیدید حداقل بر این واقف بود که خدا دارد او را میبیند. حاج قاسم همهی کارهایش برای نماز بود. وقتی قرآن میخواند، یک چیز یادش میآمد، گوشهی قرآن یادداشت میکرد. خدا میداند وقتی پشت سرش نماز میخواندی، احساس میکردی پشت سر آیتاللّه بهجت داری نماز میخوانی. این همه کار داشت، ولی وقتی موقع نماز میشد، به نماز میایستاد. واقعاً خدا را میدید. اصلاً ما از حال حاج قاسم حال میکردیم. چنان نماز میخواند که انگار در مسجدالحرام جلوی کعبه ایستاده بود. این نبود که بگوید حالا کار دارم و الآن عملیات است و من نماز را سریع بخوانم، اصلاً! یک حال معنوی حاج قاسم داشت و آن حال، حاج قاسم را حاج قاسمش کرد.
حاج قاسم پدر و مادر پیری داشت. از فرودگاه تا رابر و روستای قنات ملک که امنیت نداشت، بدون محافظ و تشریفات، خودش و یک راننده 150 کیلومتر میرفت تا به پدر و مادرش برسد. دور پدر و مادرش میچرخید و چندساعتی مینشست کنارشان و میگفت من را دعا کنید و میبوسیدشان. یکی از دوستان ما میگفت من حاج قاسم را در صحن رضوی دیدم که یک تشت آب دستش است و دارد میرود. حاج قاسم را دنبال کردم ببینم کجا میرود. گفت در صحن رضوی دیدم یک پیرمردی وسط یک فرش نشسته و حاج قاسم پای این پیرمرد را در این تشت گذاشت و ماساژ داد. بعد از سلام و احوالپرسی، به من گفت که پدرشان است. حاج قاسم سوراخ دعا را پیدا کرده بود. ارتباط با خدا و احترام به پدر و مادر باعث شده بود که حاج قاسم جاذبهاش از دافعهاش بیشتر باشد.
کنار حاج قاسم کارکردن خیلی سخت بود، چون خستگیناپذیر بود. حاج قاسم خیلی کار میکرد. از 365 روز سال فقط 65 روز در ایران بود و در این 65 روز هم باید کارهای 300 روزی که بیرون میرفت را پیگیری کند. اگر به خانهاش میرفت فقط هفت هشت ساعت بیشتر نمیماند. در این هفت هشت ساعت هم به زن و بچهاش اینقدر محبت میکرد که آنهایی که 365 روز در خانه هستند هیچوقت نمیتوانند به او برسند. من با حاج قاسم در همین ایران یک ماه بهخاطر مأموریتی نتوانسته بودیم زن و بچهمان را ببینیم. حاج قاسم به من گفت به راننده گفتهام زن و بچهی من را از کرمان بیاورد، بگویم بچههای تو را هم بیاورد؟ گفتم حاج آقا بگویید بیاورد. زن و بچههای حاج قاسم و زن و بچههای من را از کرمان به جیرفت آوردند. ایام عید بود و بوی بهار نارنج در فضا پیچیده بود. وقتی میخواستیم صبحانه بخوریم، هرچه که میخواستی در این سفره بود، ولی حاج قاسم اندازهی یک بچه هم نمیخورد. اسم بچهاش را صدا میکرد و با قربانصدقه، بوسکردن و بغلکردن لقمه را دهانش میگذاشت. خانمم کنارم نشسته بود و به پای من میزد و میگفت ببین یاد بگیر.
حاج قاسم در خانهاش در شهرک دقایقی یک گلخانه درست کرده بود و سبزی و صیفیجات مثل گوجه و بادمجان و خیار میکاشت. اصلاً حاج قاسم استثناء بود. واقعاً من بهعنوان کسی که 38 سال کنار حاج قاسم بودم، هرچه فکر میکنم مثلش را نمیتوانم پیدا کنم. در یک ابعاد خاصی هستند، ولی کسی که مثل حاج قاسم همهی ابعاد را داشته باشد من ندیدم. در سوریه زیر آتش سنگین دشمن حاج قاسم به مسئول مقر نیروی قدس زنگ میزند و میگوید در پادگان یک تعدادی آهو هستند و خشکسالی است و علف ندارند. برای اینها آذوقه تهیهکن و بریز تا بخورند. یک لیستی از خانوادهی شهدای فرماندهان و شهدای ویژه داشت و به اینها زنگ میزد و حالشان را میپرسید. واقعاً ایشان استثناء بود.
سختترین برههای که شما در کنار حاج قاسم بودید و خیلی سخت گذشت کجا بود و ایشان چه واکنشی داشت؟
ببینید دو تا از عملیاتهای ما خیلی سخت بود. یکی عملیات والفجر 8 و عبور از اروند و کارخانهی نمک یا سه راهی مرگ بود که واقعاً خیلی از فرماندهان و کادر لشکر ما در آن عملیات به فیض شهادت رسیدند. یکی هم عملیات کربلای 5 بود که خیلی سخت گذشت؛ چون حاج قاسم هرچه داشت و نداشت در منطقه آورد. من فکر میکنم همین عملیات والفجر 8 و کربلای 5 خیلی برایش سخت بود و در آن سختی اگر فرصتی پیدا میشد حاج قاسم خودش را به تشییع جنازهی بچهها میرساند. در همین عملیات والفجر 8، حاج قاسم خودش را روز تشییع جنازه به کرمان رساند و آن سخنرانی را کرد که واقعاً هرکس میشنود اشکش درمیآید. بعد از جنگ حاج قاسم اگر فرصتی پیدا میکرد، در منطقهی والفجر 8 به کنار نهر علیشیر در منطقهی اروندکنار میرفت و یادی از بچهها میکرد. فیلمش هست که یکییکی اسم بچهها را میآورد و یادی از بچهها میکند و اشک میریزد. واقعاً حاج قاسم 40 سال شب و روز نداشت. 40 سال نماز شب، 40 سال بیخوابی، 40 سال پوتین را از پایش درنیاورد. واقعاً خودش را وقف این انقلاب و نظام کرد.
در کربلای 5 یک منطقهای به نام کانال زوجی داشتیم که بعد از کانال ماهی بود و اکثر فرماندهان لشکر ثارالله مثل میرحسینی، حاج یونس، زندی، مشایخی، تاجیک، شول و علی یزدانیان آنجا شهید شدند. با اینکه همهی کادر لشکر آنجا شهید شدند، ولی حاج قاسم اینجا را حفظ کرد. اگر آنجا سقوط میکرد تمام کربلای 5 همان روز اوّل و دوم از دست میرفت. اینکه گفتم حاج قاسم از همهی هستیاش برای مأموریتش استفاده میکرد اینجا بود. خودش هم در خط اوّل بود. حسین یوسف الهی مسئول شناسایی اطلاعات لشکر بود. خیلی بچهی خوشتیپی بود. من حسین را در کرمان دیدم و به او گفتم حسین هر کس تو را نگاه میکند میگوید این نماز نمیخواند. از بس باکلاس و خوشتیپ بود. آنوقت همین حسین کاری کرده بود که حاج قاسم سلیمانی عاشق و شیفتهاش شده بود. اصلاً عارف بود.
یک روز حاج قاسم سلیمانی گفته بود بگویید حسین بیاید کارش دارم. حسین هم در حال نمازخواندن بوده و اورکتش را انداخته بود روی دوشش که بچهها گفتند حاج قاسم گفته بیا کارت دارم. حسین آمد جوراب و اورکتش را بپوشد و برود پیش حاج قاسم که به خود آمده بود و گفته بود بابا ما جلوی خدا اینطوری ایستادیم حالا برویم جلوی حاج قاسم جوراب و اورکت بپوشیم، نه بابا ولش کن. با همین وضعیتی که جلوی خدا ایستاده بود و نماز میخواند، پیش حاج قاسم رفت. حاجی وقتی حسین را میدید روحیه و آرامش میگرفت و نشاط پیدا میکرد. سختترین شناساییها را به حسین میداد. میدانست حسین از عهدهی این کار برمیآید. حسین در عملیات والفجر 8 بر اثر شیمیایی شهید شد. بعد از آن حاج قاسم این شعر را همیشه میخواند:
یاران همه رفتند، افسوس که جامانده منم
حسرتا این گل خارا، همهجا رانده منم
پیر ره آمد و طریق رفتن آموخت
آنکه نارفته و جامانده منم
حاج قاسم بارها در گلزار شهدا که میرفت میگفت که من را اینجا کنار حسین دفن کنید. وقتی شهید شد مسئولین کشوری گفتند حاج قاسم یک شهید ملی است و بعداً از کشورهای دیگر میآیند و ما باید یک جایی ایشان را دفن کنیم که بتوانیم تشریفات داشته باشیم. وسط گلزار شهدا یک قبری را کندند، ولی کار خدا و حاج قاسم بود که ازدحام جمعیت نگذاشت آنجا دفن شود و خانوادهاش هم گفتند باید همین جایی که حاج قاسم وصیتکرده دفنش کنید. به هر حال این تأخیر در دفن باعث شد همان جایی که حاج قاسم نظرش بود، کنار شهید حسین یوسف الهی دفن شود. این هم از معجزات حاج قاسم بود.
نقش شهید سلیمانی در عملیات والفجر 8 را قدری برای ما توضیح دهید.
عملیات والفجر 8 مهمترین عملیات ما بود، چراکه ما باید از اروندی عبور میکردیم که در محل استقرار ما عرضش هزار متر بود. وقتی جزر و مد میشد، شش متر اختلاف سطح پیدا میشد. بچههای غواص، اطلاعات و تخریب دو سه ماه کار شناسایی انجام دادند. بعضاً آب آنها را میبرد و فردایش میرفتیم بچهها را در خلیج فارس پیدا میکردیم؛ چون ساعت جزر و مد آب را نمیدانستیم و جدولی برایشان مشخص نکرده بودیم، تا اینکه بچهها سرعت آب و ساعت جزر و مد را کشف کردند. همان اوّایل حاج قاسم سلیمانی خودش تا صد متری وارد اروند میشد و این آب خروشان را که میدید گریه میکرد و میگفت من چطوری این بچهها را در این آب رها کنم.
حاج قاسم با اطلاعاتی که بچههای شناسایی میآوردند، موانعی که در منطقهی دشمن بود را در منطقهی بهمنشیر بازسازی و شبیهسازی کرد. عین همان موانع را آنجا کار گذاشته بودیم، ولی بهمنشیر عرضش 200 متر بود و آبش مثل آب اروند نبود که کشتیهای غولپیکر در آن عبور کنند. حداقل عمق اروند موقع جزر 15 متر بود، ولی ما چارهی دیگری نداشتیم. حاج قاسم آموزش و عبور از موانعی که دشمن کار گذاشته بود را اینجا نظارت میکردند، ولی همیشه خوف موقعی را داشت که بچهها میخواستند بروند شناسایی و تا نقطهی رهایی همراهشان میرفت و به اروند نگاه میکرد. واقعاً اروند یک رودخانهی وحشی بود، ولی باید عبور میکردیم و هیچ راه دیگری هم نبود.
عراقیها اگر میتوانستند از اروند عبور کنند، آبادان سقوط کرده بود. علت اینکه نتوانستند آبادان را کاملاً محاصره کنند، همین اروند بود. حاج قاسم هر تدبیری که در ذهنش بود را انجام میداد، ولی به اینها قانع نبود. میگفت آموزش نظامی، تخصص، تاکتیک و تکنیک مقدمات این کار است، آن چیزی که ما را باید از اروند عبور بدهد اعتقاد، باور، ارتباط با خدا، معنویت و گریهی بچههاست. حاج قاسم شب قبلی که میخواست عملیات شروع شود، در سنگر بچههای غواص و فرماندهان را جمع کرد. فیلمش هست، گریه میکند و میگوید بچهها وقتی که وارد اروند شدید، این آب را در دستتان بگیرید و به حضرت زهرا سلاماللهعلیها قسم بدهید و بگویید این آب مهریهی تو است و ما را به آن طرف برسان. واقعاً همین هم شد. شب عملیات همهی برنامههایی که ما برنامهریزی کرده بودیم، همه به هم خورد. یک طوفان شدیدی گرفت و باران میبارید. بچههایی که وسط اروند قرار گرفته بودند، ما که به اروند نزدیکتر بودیم صدای یازهرای آنها را میشنیدیم. همه چیز بههمریخته بود و دور خودشان میچرخیدند. هیچ غواصی نیست که بگوید ما خودمان رفتیم و به ساحل دشمن رسیدیم. با هر غواصی صحبت میکنی، میگوید ما وسط گردآب و گردشی که ما را آن وسط میچرخاند، فقط میگفتیم بچهها دستهایتان را به همدیگر بگیرید که آب نبردمان و با هم باشیم.
آقای مصیب دهقان بچهی هرمز میگفت من یک دفعه پایم به زمین رسید. اوّلش فکر کردم ساحل خودمان است. اصلاً زمان هم کوتاه شد؛ یعنی من با دو سه نفر شبهای قبل که این مسیر را میرفتیم، 35 دقیقه طول میکشید، ولی شب عملیات با آن گردان و تجهیزات سنگینی که داشتیم، کمتر از نیم ساعت به ساحل دشمن رسیدیم. واقعاً خدا بچهها را به آن طرف برد. آقای مصیب میگفت من وقتی دیدم ساحل است، وارد شدیم که موانع را برطرف کنیم. عراقیها هم بویی برده بودند و داشتند موانعشان را تقویت میکردند. میگفت همین که ما داشتیم کار میکردیم، دیدیم چهار پنج عراقی از آن طرف سیم خاردار دارند موانع را تقویت میکنند، تا اینکه یک عراقی بالای سر من آمد و ایستاد. میگفت من هم همینجوری نگاهش میکردم و سرنیزهام را درآوردم و به عبدالرضا (عبدالرضا جعفرزاده یکی از غواصان بود که در قید حیات است. او هم میگفت یکی از عراقیها داشت با جاسم صحبت میکرد و ما هم زیر پای عراقیها بودیم.) گفتم اگر عراقیه خواست کاری کند من با سرنیزه او را میزنم. میگفت عراقیه ایستاد و مارا ندید و ما هم در چولان به یک ستون نزدیک سیم خاردار و موانع ضد هاورکراف خوابیده بودیم. بعد هم گفت عراقیها سوار ماشین شدند و رفتند. ما هرچه در توانمان بود را تدبیر کردیم، ولی خداوند آن عملیات را به پیروزی رساند.
واقعاً نقش اصلی عملیات والفجر 8 مال حاج قاسم سلیمانی است. در عملیات والفجر 8 ما نمیتوانستیم از بیسیم استفاده کنیم و باید از سیم استفاده میکردیم. قرقرههایی تهیه کردیم که هر قرقره یک کیلومتر سیم تلفن دور خودش نگهداری میکرد. یکسری بچههای غواص کارشان این بود که کولهی مخابرات که سیم تلفن در آن بود را حمل کنند تا وقتی میرسند ارتباط تلفنی با فرماندهی برقرار باشد. وقتی بچهها رفتند و آن طوفان و بارندگی شد، همهی سیستممان به هم خورد. هرچه حاج قاسم با فرمانده گردان خطشکن، حاج احمد امینی تماس میگرفت، جوابی نمیشنید. حاج قاسم همیشه حاج احمد را بهعنوان سیدالشهدای لشکر یاد میکرد.
حاج قاسم مرتب میگفت احمد احمد احمد، حبیب، ولی جوابی نمیآمد. حاج قاسم به ما گفت دعا کنید، ذکر بگویید و خودش به حضرت زهرا سلاماللهعلیها توسل کرد. خیلی نگران بود. یک مرتبه تلفن گفت حبیب حبیب حبیب، احمد و حاج قاسم گفت به گوشم عزیزم، قربانت بروم کجایی؟ گفت ما رسیدیم اوّل باغ؛ منظورش اوّل میدان مین و موانع بود. حاج قاسم با قرارگاه تماس گرفت و گفت بچههای ما رسیدند و رمز عملیات داده شد. بعد از آن دیگر صدای حاج احمد نیامد. حاج احمد امینی جزو اوّلین شهدای غواص عملیات والفجر 8 لشکر ثاراللّه و دومین شهید خانواده بود.
من یک یادی هم از شهید مهدی زندی کنم که حاج قاسم به اندازهی چشمهایش او را دوست میداشت. شهید مهدی زندی، فرمانده ادوات لشکر ثاراللّه بود. عملیات شب 21 بهمن انجام شد و فردایش پسر مهدی زندی در راهپیمایی دستش از مادرش جدا میشود و در تصادف با ماشین کشته میشود. روز اوّل عملیات، به حاج قاسم خبر دادند که پسر ششسالهی مهدی زندی در اثر تصادف کشته شده است. حاج قاسم به ما گفت من یک جلسه میگیرم و میگویم چون این عملیات طولانی بود، یک عده را به مرخصی بفرستیم، بعد اینها برگردند و نفرات بعدی بروند. بعد میگویم مهدی زندی هم با گروه اوّل برود. هیچکس نباید مرخصی میرفت. همینجوری یک سناریویی بود که مهدی را بفرستند برود. حاج قاسم یک جلسهای گرفت و خیلی با آبوتاب گفت باید بروید. مهدی زندی گفت حاج قاسم من نمیتوانم بروم و من مسئول ادوات لشکرم. حاج قاسم گفت باید بروی که یک دفعه مهدی زندی گفت حاج قاسم اگر بهخاطر بچهام میگویی، بچهام را خاکش کردند، تمام شد رفت. حالا ما فکر کردیم مهدی زندی نمیداند. بعد گفت من برای چه بروم و همه زدند زیر گریه. ببینید حاج قاسم چه کسی بود که طرف بچهاش کشته میشود، ولی حاضر نیست به مرخصی برود.
رابطهی شهید سلیمانی با شهید احمد کاظمی چگونه بود؟
حاج قاسم به احمد کاظمی خیلی علاقه داشت. اصلاً اینها با هم یکی بودند. همیشه با هم بودند و اگر نبودند هر روز با هم ارتباط تلفنی داشتند. وقتی حاج احمد شهید شد، حاج قاسم برایش خیلی سخت شد و با آقای قالیباف رفتند او را دفن کردند. بعد از شهادت حاج احمد، حاج قاسم سعی میکرد هفتهای یا دو هفته یا هر ماه یک بار حتماً سر قبر حاج احمد برود و با او صحبت کند. وقتی میرفت، هیچوقت به سپاه اصفهان یا شخص دیگری زنگ نمیزد که من فرودگاهم و دنبال من بیایید. خودش تنها بدون پورجعفری میرفت اصفهان و از فرودگاه ماشین میگرفت و نیم ساعتی سر قبر حاج احمد نماز و زیارتی میخواند و دوباره با همان ماشین به فرودگاه برمیگشت. شماره آن راننده را هم گرفته بود و هر وقت میخواست زنگ میزد به او که این ساعت فرودگاه باش میخواهیم برویم.
یک بار این راننده به رانندههای دیگر میگوید یک نفر هست که بعضی وقتها از تهران میآید و من سر قبر حاج احمد میبرمش و کرایهی خوبی هم میدهد. رانندهها میگویند قیافهاش چطوری است که مشخصات حاج قاسم را میدهد. به او میگویند این حاج قاسم سلیمانی، فرمانده نیروی قدس است. میگوید نه بابا برای فرمانده نیروی قدس، ماشین سپاه دنبالش میآید. به او میگویند دفعهی بعد که آمد ازش بپرس تو کی هستی. دفعه بعدی که حاج قاسم میآید، به او میگوید برادر شما کی هستی که اینقدر اصفهان میآیی و سر قبر حاج احمد میروی؟ میگوید چطور؟ میگوید بچهها میگویند شما فرمانده نیروی قدسی، میخواهم ببینم درست است؟ میگوید آره من سلیمانیام. بعد حاج قاسم به آن راننده میگوید کاری، گرفتاری یا مشکلی داری بگو من برایت انجام بدهم.
شما در آخرین روزهای جنگ اسیر شدید. در زمان اسارت ماجرایی برای شما پیش میآید که شهید سلیمانی پیشقدم میشوند و حلش میکنند.
بله، من آخرهای جنگ اسیر شدم و جزو مفقودین بودم. بعد از اینکه اسرا آزاد شدند، کسی خبری از ما نداشت. حاج قاسم از این طرف، آن طرف سؤال کرده بود و متوجه شده بود که من را در اسارت دیدند؛ چون ما آخرین اتوبوسی بودیم که وارد ایران شد، حاج قاسم برای استقبال همهی اسرا به مرز خسروی آمده بود و بهدنبال من میگشت. من از خسروی به کرمانشاه آمده بودم و حاج قاسم به مرز خسروی آمده بود. من از کرمانشاه به تهران آمدم و حاج قاسم از مرز خسروی به کرمانشاه آمده بود. تا اینکه حاج قاسم ساعت دوی نصف شب به پادگان لشکرک که قرنطینه بودیم آمد. همدیگر را دیدیم و یک حال معنوی شکل گرفت و خیلی گریه کرد؛ چون آن لحظهای که من اسیر شدم، با حاج قاسم از طریق بیسیم با هم ارتباط داشتیم. حاج قاسم به من میگفت تو آنجا را حفظ کن، الآن ما از چپ و راست مشکل را حل میکنیم. چند دقیقهی بعد حاج قاسم به من گفت من نمیتوانم با تو صحبت کنم و هرچه به فکرت رسید همان کار را بکن. این گفتوگو تمام شد تا پادگان لشکرک که همدیگر را دیدیم. حاج قاسم آن روز خیلی گریه کرد و به چند نفر از بچههای لشکر گفت بروید اصفهان خانوادهاش را خبر کنید و خانهشان را آماده کنید تا بیاید.
بعد از یک هفته از آزادی، من را به کرمان دعوت کرد. گفت باید به کرمان بیایی و ما میخواهیم برنامهی استقبال برای شما بگذاریم. خیلی به من محبت کرد. من ماشین نداشتم. حاج قاسم آن موقع فرمانده سپاه هفتم بود و یک پیکان داشت. پیکانش را با ده هزار تومان به من داد و گفت خانوادهات را بردار برو بگرد و شش ماه دیگر هم نیا.
یک نفر در اسارت من را لو داده بود. این بنده خدا رفته بود پیش حاج قاسم و گفته بود من تحملم تمام شده بود و گرسنگی هم بیداد میکرد. عراقیها میگفتند که اگر یک پاسدار را معرفی کنید یک نان به سهمیهتان اضافه میکنیم. (ما دو تا نان سهیمه داشتیم که آخرین نانش را من در موزهی دفاع مقدس کرمان آوردم.) به حاج قاسم گفته بود من حاج مرتضی را لو دادم و نمیدانم چه کار کنم. حاج قاسم گفت اشکال ندارد من درستش میکنم. حاج قاسم من را خواست و گفت حاج مرتضی توقعی که از این انگشت هست از این نیست و یکی یکی انگشتها را گفت. گفت یک نفر به فرمان امام داوطلب آمده تا اهواز و در اهواز پشیمان شد و برگشت. از تو توقع این است که تا آخر عمر نوکری این را بکنی. حالا این آمده تا شلمچه و در خط اسیر شده و در اسارت هم تو را لو داده است. تو باید تا آخر نوکری این را بکنی. توقع از تو این است. من یک جلسهای میگیرم و میگویم آزادهها هم باشند. به این شخص هم میگویم دیرتر بیاید. وقتی که آمد تو او را در بلغت بگیر و ببوسش و اصلاً شتر دیدی ندیدی. حاج قاسم این کار را کرد و آن آدم را زنده کرد. حاج قاسم اصلاً دستگیر بود.
با توجه به اینکه شما در دوران دفاع مقدس بهخصوص در عملیات کربلای 5 کنار ایشان بودید، وقتی خبر شهادت فرماندهان و نیروها به حاج قاسم میرسید چه واکنشی داشت؟
اصلاً نمیشد به حاج قاسم بگویی و نمیگفتیم. به حاج قاسم میگفتیم همه مجروح شدند. مجروحیت کسانی مثل میرحسینی و حاج یونس را هم که تحمل نداشت، نمیگفتیم. واقعاً بیاختیار گریه میکرد. حاج قاسم مصداق بارز اشداء علی الکفار رحماء بینهم بود. برای دشمن چنان قاطعیت نشان میداد، ولی در برابر خانوادهی شهدا ذلیل بود. حاج قاسم خیلی رئوف و مهربان بود. ما هرچه برای حاج قاسم بگوییم، کوچکش میکنیم. ما اصلاً عددی نیستیم که بخواهیم در رابطه با حاج قاسم صحبت کنیم. باور کنید دشمنان ما او را بهتر از ما شناختند. آقای ظریف میگفت جان کری گفته من خیلی دلم میخواهد حاج قاسم را ببینم. آقای بارزانی میگفت وقتی داشتم با حاج قاسم صحبت میکردم، منشیام آمد به من گفت اوباما پشت خط است. بارزانی به حاج قاسم میگوید اجازه میدهی من با اوباما صحبت کنم؟ میگوید صحبتکن. بعد بارزانی به او میگوید میدانی چه کسی کنارم من است؟ او میگوید چه کسی است؟ میگوید حاج قاسم سلیمانی کنار من نشسته است. اوباما میگوید من بهخاطر حاج قاسم ایستادم. اینقدر حاج قاسم مهم بود. خدا ذلیل کند آنهایی که باعث شدند حاجی ما شهید شود.
از همراهی و رابطهی شهید پورجعفری که تقریباً چهل سال همراه شهید سلیمانی بود و سرانجام هم با ایشان به شهادت رسید برای ما بفرمایید.
ای کاش پورجعفری با حاج قاسم شهید نمیشد و امروز ما پای صحبتهای شهید پورجعفری مینشستیم و از ناگفتههای حاج قاسم میشنیدیم. واقعاً شهید پورجعفری از شهدای خاص هست. پورجعفری در طول چهل سال همراهی با حاج قاسم چنان اعتماد ایشان را جلب کرده بود که حاج قاسم بدون پورجعفری انگار دستهایش بسته بود و ابزار نداشت. ابزار حاج قاسم پورجعفری بود. تیمهایی که دنبال حاج قاسم بودند، یک تیم محافظ و راننده بود و اینها هرکدام شیفتی میآمدند و میرفتند؛ ولی پورجعفری همیشه بود. حتی وقتی خانه هم بود با تلفن در خدمت حاج قاسم بود. واقعاً با آن صبر و صداقت و پشتکاری که داشت، زندگیاش را فدا کرد. واقعاً کنار حاج قاسم خدمتکردن و کارکردن سخت بود، ولی سعادت میخواست. حاج قاسم در کار شب و روز نداشت. امکان نداشت حاج قاسم در 24 ساعت، پنج ساعت متوالی بخوابد و پورجعفری هم حداکثر چهار ساعت میتوانست بخوابد. این شخص چنان حجبوحیایی داشت که وقتی با حاج قاسم صحبت میکرد، هیچوقت جلوی او نمیخندید. در همهی حالات پورجعفری دنبال حاج قاسم بود و ایشان هم به او اطمینان کرده بود. هرکس میخواست با حاج قاسم ارتباط برقرار کند، باید از کانال پورجعفری میگذشت.
شهید پورجعفری از این موقعیتش هم هیچ سوءاستفادهای نکرد. یک پاسدار معمولی بود که یک زندگی سادهای داشت. آن موقعی که در لشکر ثاراللّه بود، بعدازظهر که میشد میرفت قالیبافی میکرد. به خانمش هم یاد داده بود و با هم قالی میبافتند و کمک خرج زندگیشان بود. پورجعفری به من میگفت من هنوز یک بار با خانوادهام شمال نرفتم. همه چیزش در خدمت نظام و انقلاب و حاج قاسم بود. من این را بگویم شاید برای تاریخ خوب باشد. سال 96 یا 97 بود که پورجعفری مریض شد. حاج قاسم هم مریض بود و با دارو و آمپول خودش را سرپا نگه داشته بود و در جلسات میآمد. پورجعفری بدتر از حاج قاسم بود و خسته شده بود. تصمیم گرفت از حاج قاسم جدا شود و جدا هم شد. حاج قاسم اصلاً نمیتوانست تحمل کند پورجعفری نباشد. اینقدر که این دو نفر باهم بودند. پورجعفری به حاج قاسم میگوید من خسته شدم و به زور تسویهاش را میگیرد.
یک ماه از حاج قاسم جدا شد و او در این مدت به هم ریخته بود، چون حسین را از دست داده بود. اصلاً در محل کار یا خانه وقتی میخواست با کسی صحبت کند میگفت حسین؛ یعنی عادتش به حسین بود. خانوادهی حاج قاسم متوجه شده بودند که حاج قاسم بدون حسین آراموقرار ندارد، به خانهی آقای پورجعفری میروند و از او خواهش میکنند که برگردد. نمیدانم شاید خود حاج قاسم گفته بروید حسین را بیاورید. آرامش حاج قاسم با حسین بود. حسین را راضی میکنند که برگردد. وقتی که حسین و حاج قاسم به هم میرسند، همدیگر را در بغل میگیرند و شروع به گریه میکنند. حاج قاسم به حسین میگویند تو چطور دلت میآید من را تنها بگذاری، من و تو باید با هم در قبر برویم، من و تو باید با هم شهید بشویم و از این دنیا برویم.
وقتی میگویند قاسم سلیمانی یاد چه میافتید؟
من یاد خیلی خاطرات میافتم. آن روز که حاج قاسم سرلشکریاش را گرفته بود، یک تعداد دانشجو به ما گفتند ما را پیش حاج قاسم ببرید. حاج قاسم به ما گفت تو نمیدانی من چقدر گرفتارم و کار دارم؟ گفتم حاج آقا اینها فکر میکنند ما به شما نزدیکیم که میگویند ما را ببرید که حاج قاسم را ببینیم. گفت خیلی خب فلان جا بیاورشان. یک نقطهای در تهران مشخص کرد و ما بردیمشان. پسر خودم هم دانشجو بود و جزوشان بود. دور میز نشسته بودیم و همینجور حاج قاسم را نگاه میکردیم. همه سکوت کرده بودند تا اینکه حاج قاسم گفت بچهها دلم میخواهد یک فرصتی خدا به من بدهد و من دوباره دنبال چوپانی بروم. من قبل از انقلاب چوپان بودم و دنبال گوسفندها میرفتم. حاج قاسمی که تمام دنیا آرزو میکنند چهرهاش را ببینند، خودش را نمیبیند و گم نمیکند. نمیگوید من حاج قاسم سلیمانی هستم و تمام دنیا روی انگشتم هست. میگوید من آن هستم.
یک روز پانزده نفر از جانبازهای هفتاد درصد تهران که نابینا و دو دست و دو پا قطع بودند به ما گفتند ما را پیش حاج قاسم ببرید. ما به حاج قاسم گفتیم این بچهها میخواهند شما را ببینند. حاج قاسم یک خورده به من تند شد. گفت تو نمیدانی من الآن کار دارم و گرفتارم و مهمان خارجی دارم؟ گفتم حاج آقا چه کار کنم. گفت خیلی خب با پورجعفری هماهنگ کن ساعت یازده به مهمانسرا بیایند. پنج دقیقه به یازده پورجعفری به من زنگ زد گفت حاج قاسم مهمان خارجی دارد و میگوید من پنج دقیقه بیشتر فرصت ندارم، خود حاج مرتضی با اینها صحبت کند و یک ناهاری بخورند و بروند. من گفتم پنج دقیقه هم ایشان را ببینند خوب است. ساعت یازده که جلوی مهمانسرا رسیدیم، دیدم حاج قاسم از طبقه پنجم بدون کفش با جوراب با آسانسور پایین آمد، دو سه تا این بچهها را تحویل گرفت و خودش با آسانسور به طبقهی پنجم برد. دوباره میآمد و سه تا دیگر را میبرد. همه را که برد و نشستیم، به پورجعفری گفت حسین جلسه را کنسلش کن و برای یک وقت دیگر بگذار. حاج قاسم هیچوقت نماز اوّل وقتش تأخیر نمیافتاد، ولی آن روز نماز ظهر و عصر را ساعت سه بعدازظهر خواند. با اینها صحبت میکرد و خاطره میگفت و گریه میکردند و میخندیدند. اصلاً نمیدانید چه جلسهای شد. بعد حاج قاسم به من گفت حاج مرتضی هر دفعه اینها را بیاور، من خستگی از تنم بیرون رفت. من فکر میکردم خیلی کار میکنم. وقتی این بچهها را دیدم، فهمیدم ما چقدر به اینها بدهکاریم. اگر من میگویم وقت ندارم، تو گوش به حرف من نده و اینها را بیاور.
حاج قاسم با این همه مشغلهای که داشت، سالی یک شبانهروز به خانهی یک جانباز روشندل قطع نخاع به نام آقای توبهایها در نجفآباد اصفهان میرفت که دو سال پیش شهید شد. میگفت نذر دارم و همهی کارهای این جانباز را انجام میداد. حاج قاسم تمام دنیا در دستش بود، ولی کمترین استفاده از دنیا را میکرد. حاج قاسم خیلی خوشتیپ و خوش لباس بود. بهترین لباسها را میپوشید، ولی دل نمیبست. در همین کربلای 5، باران آمده بود و هوا هم خیلی سرد بود. حاج قاسم به تدارکات گفت پتو برای بچهها بیاورید. پتوهایی که برای بچهها آوردند، پتوهای گلبافت رنگی باکلاس بود و بچهها در خط دلشان نمیآمد این پتوها را روی خودشان بیندازند. میگفتند حیف است و این پتوها مال بیتالمال است و گِلی میشود. حاج قاسم میگفت گلی یعنی چه بیندازید رویشان. برای یک ساعت هم که بود حاج قاسم نمیگذاشت این بچهها سختی بکشند. خودش را و امکانات را فدای بچهها میکرد. حاج قاسم کاروانهای کمکهای مردمی که از کرمان میفرستادند را به لشکرهای اطراف ما میفرستاد. به لشکر کناری که میرفتی همه فکر میکردند این لشکر کرمانی است؛ چون هرکس در این لشکر میرفت، هم پسته، هم گریپ فروت، هم پرتقال، هم انار و هم خرمای بم میدید.
من یادم است بچههای غواص در کربلای 5 امکانات نداشتند. حاج قاسم با یک نفر در رفسنجان ارتباط داشت و از او خواست و او هم از خارج برای ما لباس غواصی خرید. حاج قاسم اصلاً برای بچههای لشکر ثاراللّه کوتاهی نکرد. بچههای استان کرمان، هرمزگان، سیستان و بلوچستان واقعاً عشقشان حاج قاسم بود. حاج قاسم مدیریتش خاص بود. هم با بچهها رفیق بود، هم آن حرمتها حفظ میشد. علت موفقیت حاج قاسم این بود که همهی سطوح لشکر با ایشان ارتباط داشت. دوستشان میداشت و آنها هم حاج قاسم را دوست میداشتند.
به نظر من بحث نظامی کمترین بُعد حاج قاسم است. بعضیها میگویند ژنرال سلیمانی! اصلاً ژنرال یعنی چه؟! حاج قاسم جهاد و جنگ را جهاد اصغر میدانست و برای موفقیت جهاد اصغر از جهاد اکبر استفاده میکرد. حاج قاسم در دلها نفوذ کرده بود. کسی مرخصی نمیرفت تا حاج قاسم بفرستدش؛ بچهها اینقدر حاج قاسم را دوست میداشتند. اصلاً حاج قاسم برای بچهها یک الگو شده بود. حاج قاسم یک شخصیت ویژه بود. حاج قاسم فاطمیون، حیدریون، زینبیون، نبویون، حشدالشعبی و حزباللّه را سازماندهی کلاسیکی نکرد، بلکه اینها بهخاطر اخلاقش، رفتارش و جاذبیتش دورش جمع شدند. واقعاً در هر بحرانی حضور پیدا میکرد. حتی من اعتقادم این است همین الان که ما مشکل اقتصادی داریم، اگر حاج قاسم نیم ساعت در تلویزیون برای مردم صحبت میکرد، مردم همهی داراییهایشان را در اختیار دولت میگذاشتند تا مشکل حل شود. حاج قاسم در قلب و وجود مردم نفوذ کرده بود. واقعاً بُعد معنوی و اعتقادی حاج قاسم از بُعد نظامیاش بالاتر بود.
حاج قاسم در عین حالی که کار میکرد، ارتباط با خدا را هم محکم میکرد. حاج قاسم میدانست که جنگیدن در سوریه یا در جبهه جهاد اصغر است، اگر خواست به یک نتیجه برسد باید از جهاد اکبر که مبارزه با نفس هست استفاده کند. حاج قاسم از دنیا استفاده میکرد، ولی دل به دنیا نمیبست. در یک زمان چند تا کار را انجام میداد. با حاج قاسم از سوریه به فرودگاه اصفهان آمدیم تا با یک هواپیمای دیگر به تهران برویم. در فرودگاه اصفهان نماز ظهر و عصر را با هم خواندیم و بعد ایشان دو رکعت دیگر نماز خواند. به ایشان گفتم حاج آقا این نماز چه بود؟ گفت امروز اوّلین روزی بود که من با بشار اسد بدون مترجم صحبت کردم. حاج قاسم به زبان انگلیسی مخصوصاً عربی مسلّط بود.
بعضیها میگویند حاج قاسم بداخلاق است. واللّه بداخلاقیاش از خوش اخلاقی همه بهتر بود. چرا؟ چون بداخلاقیاش برای خدا بود. من 38 سال با حاج قاسم بودم. همیشه دلم میخواست حاج قاسم با من بداخلاقی کند، چرا؟ چون بعدش از این بداخلاقی لذت میبردم. در سوریه یک جلسهای بود تقریباً همهی فرماندهان رده یک نشسته بودند. حاج قاسم از من یک سؤالی کرد و گفت حاج مرتضی نظرت در رابطه با این چیست. من هم یک جوابی دادم که خیلی اعصابش خورد شد و با من برخورد خیلی تند و بدی کرد و من هم خیلی ناراحت شدم. چند روزی گذشت تا اینکه پورجعفری به من زنگ زد و گفت حاج قاسم کارت دارد. در دفتر حاج قاسم من و ایشان و دو نفر دیگر بودیم. حاج قاسم به من گفت با من قهری؟ من یک دفعه گریهام گرفت. گفتم حاج آقا من ایمانم ضعیف است. شما به صورت من هم بزنی، من افتخار میکنم. تنبیه و توبیخ شما برای من از بالاترین مقام اجرایی در سپاه بالاتر است، چون میدانم برای خداست، ولی ایمان من ضعیف است و من خیلی ناراحت شدم. گفت من خودم بیشتر از تو ناراحت شدم و از آن روز تا حالا ناراحتم. بلند شد من را در بغل گرفت و شروع به گریه کرد. یکی از صفات و ویژگیاش همین بود. نمیگذاشت در دل کسی دلخوری بماند. گفت من را ببخش، من باید آن برخورد را با تو میکردم. به هر جهت فرمانده یک جا باید داد بزند، یک جا تشر بزند.
سال 97 یک روز در خیابان ولیعصر با دختر و پسرش رفته بود کاپشن بخرد. بعد یک کاپشنی میپسندند و داخل مغازه که میروند، فروشنده به حاج قاسم میگوید که شما حاج قاسم سلیمانی نیستید؟ حاج قاسم میگوید که من حاج قاسم و اینجا. بعد یارو میگوید شکل حاج قاسماید و اصرار میکند. حاج قاسم میگوید برادرم است. فروشنده میگوید آره شکل حاج قاسماید. خلاصه یک کاپشنی انتخاب میکند که بپوشد، کتش را که درمیآورد، متوجه نبود که اسلحه به کمرش است و فروشنده میبیند و میگوید حاج قاسم خودتی و لو میرود. فروشنده میخواست از حاج قاسم پول نگیرد و ایشان گفته بود اگر نگیری نمیبرم. چه کسی باورش میشود حاج قاسمی که دنیا دنبالش بود که ترورش کند، خودش برود لباس بخرد.
رانندهاش برای من تعریف میکرد، با ماشین داشتیم بهسمت فرودگاه امام برای مأموریت میرفتیم که یک ماشینی جلوی ما پیچید و به ما خورد و مقصر هم بود. میگفت زدم کنار و گفتم صبرکن تا پلیس بیاید. حاج قاسم به من گفت مقصر تویی. رانندهاش گفت من میترسیدم به حاج قاسم بگویم من مقصر نیستم و او اشتباه کرده، قانوناً هم او اشتباه کرده بود. حاج قاسم گفته بود نه تو مقصری و زنگ بزن بچهها بیایند خسارتش را بدهند. رانندهاش میگفت من ترسیدم و زنگ زدم به بچههای دفتر آدرس آن ماشین را دادم و گفتم بیایید خسارتش را بدهید و رفتیم. در راه حاج قاسم به این راننده گفته بود، برادر عزیز تو داری میروی در آتش. مقصر بود، ولی تو داری خسارت این را میدهی و خوشحال میشود. او همیشه دعاگوی تو هست و یک صدقهی جاریه میشود.
حاج قاسم غیرممکن بود از کسانی که سر چهارراه چیزی میفروختند، نخرد. از همهشان هرچه میفروختند میخرید و در ماشینش میگذاشت. همیشه عقب ماشین حاج قاسم یک مشت از این وسایلی که سر چهارراه میفروختند بود. پولش هم خودش میداد. اصلاً حاج قاسم یک ریزهکاریهایی را انجام میداد که هیچکس در فکرش نبود. همیشه با تدبیر، با شجاعت و با رعایت موازین اسلامی کارها را انجام میداد. اگر در منطقه در یک خانهای مستقر میشدیم، میگفت بگردید صاحب این خانه را پیدا کنید و رضایتش را حاصل کنید و کرایه خانهاش را به او بدهید. اگر نمیشد میگفت یک کاری برای خانهاش بکنید. به اندازهی آن چیزی که ما مصرف میکنیم برای این خانه یک کاری انجام بدهید.
حاج قاسم سالی دو سه مرتبه بچههای قدیمی لشکر را جمع میکرد و هر دفعه آنها را یک جایی میبرد. یکبار اردوگاه شهید باهنر کرج بود که سه روز آنجا بودیم. 250 نفر آدم بودیم و افکار مختلفی از لحاظ سیاسی در جمع ما بودند، ولی حاج قاسم طوری عمل کرده بود که همه، یعنی اصولگرا، اصلاحطلب، کارگزار و هر کسی با هر عقیدهای که داشت دورش بودند. حاج قاسم همیشه فکرش این بود و میگفت کسی که رهبری و نظام را قبول دارد باید نوکریاش را بکنیم و روی سر ما جا دارد. اصلاً کاری به خطوخطوط سیاسی نداشت. شب آخر همه در یک سالنی جمع شده بودیم و پرسشوپاسخ بود. یک نفر از وسط جمعیت بلند شد و گفت آقای حاج قاسم نظر شما در رابطه با آقای هاشمی و آیتاللّه خامنهای چیست؟ حاج قاسم گفت این چه سؤالی است که شما میکنید و سؤال خوبی نیست. جز اینکه ما را از همدیگر جدا میکند، این سؤال چه خاصیتی دارد؛ ولی برای اینکه خاطرتان را جمع کنم اگر یک طرف آیتاللّه خامنهای باشد و طرف دیگر آقای هاشمی رفسنجانی باشد و همهی خانوادهی شهدا، همه بسیجیها و همهی علما پشت سر آقای هاشمی باشند، من پشت سر آیتاللّه خامنهای هستم. وقتی این را گفت صدای تکبیر در سالن بلند شد. واقعاً حاج قاسم نسبت به آقا اینطوری بود.
حاج قاسم هر چهارشنبه با رهبری دیدار داشت. میگفتند آقا مرتضی یک بار که ما طبق روال چهارشنبه داشتیم میرفتیم به ما گفتند آقا کسالت دارند و گفتند در خانهی خودم جلسه را بگذاریم. حاج قاسم گفت من وقتی در اتاق خانهی آقا نشستم، تا میخواستم روی پایم جابهجا شوم، فرش زیر پا جمع میشد. خود حاجی به من گفت یک فرش 350 شانه از زمان شاه زیر پای ما بود. این فرش خانهی آقا بود. حاج قاسم میگفت ما این را به چه کسی میتوانیم بگوییم. چه کسی قبول میکند. زندگی حاج قاسم هم خیلی ساده بود. دو سوم مهمانخانهاش عکس شهدا و آثار شهدا است. مثلاً پیراهن شهید مغنیه را در یک قاب تقریباً یک متر در نیم متر گذاشته بود. انگار خانهی حاج قاسم موزه است.
اصلاً حاج قاسم یک آدم ویژهای بود. حواسش به همه بود. وقتی پدر و مادر بچههای جنگ فوت میکردند، اوّلین کسی که زنگ میزد و دلداریاش میداد حاج قاسم بود. کسی مریض میشد، حاج قاسم آراموقرار نداشت تا اینکه کاری برایش بکند. خود من وقتی مریض شدم و همهی دکترها جوابم کرده بودند، حاج قاسم به دادم رسید. یکی از فرماندهان لشکر ثاراللّه مشکلی برایش پیش آمده بود و حاج قاسم سند خانهی شخصیاش را گذاشت و او را آزادش کرد. حاج قاسم اصلاً یک استثنا بود.
من اعتقادم این است که آدم باید در زندگی یک کسی را الگو قرار بدهد و ما و جوانان باید حاج قاسم سلیمانی را برای خودمان الگو قرار بدهیم. حاج قاسم یک چوپان بود، ولی با تلاش، زحمت و ارتباط با خدا به اینجا رسید. انشاءاللّه ما هم بتوانیم راه و مکتب حاج قاسم را در زندگیمان، در جامعهمان، در محلهمان و در مسجدمان پیاده کنیم.